“Open letter of Ebrahim Goudarzvand Chegini, a juvenile convicted for execution”
Herana News: My name is Ebrahim Goudarzvand Chegini, son of Mansour, and I am in prison for 7 years now for the crime of killing.
At age 16, I was joking with my friend and suddenly the knife struck his chest. My friend’s name was Vali-ollah Pirmard-vand Chegini, and we were neighbors for 12 years. I was always at his house and some days we went fishing. We wold give the fish to his mother and she would give us grapes by cutting them down from the tree in their yard. His mother liked me very much. Valiollah and I were going to school together and were always playing in the back lane . One day, I saw Valiollah was fighting with another boy, I went forward to stop their fight, and that’s when the incident happened. I told him “don’t fight, let’s go home” , he said “I am not coming and who are you to order me around?” I said, “I am your friend and if you are not coming I will knife you”, and of course I was joking. He said “you cannot do it” and I struck him jokingly and unfortunately he passed away. I am very regretful, for a childish mistake I made and lost one of my best friend, and since I am in prison I did not make any friends purposely because Valiollah is always on my mind. I plead to the deceased family to forgive me for the sake of my frail old parents. My father is a simple worker and now I have to be bring bread to them but I am in prison. I hope that they forgive me and I promise when I am out of the jail that I will make up to them. I consider them as my parents, as I remember when I was a kid, Valiollah’s mother put my head and Valiollah’s head on her lap as she would caress our hair. I was like a son to her. ”
For more information and how to take action please visit: http://scenews.blog.com/5153849/
نامه سرگشاده ابراهیم گودرزوند چگینی ، نوجوان محکوم به اعدام
اسم رفیقم ولی الله پیرمردوند چگینی بود که با هم 12 سال همسایه بودیم. همیشه من خانه شان بودم و بعضی از روزها که با هم به ماهیگیری می رفتیم ماهی ها را به مادرش می دادیم و مادرش هم از درخت حیاطشان به من انگور می داد. مادرش من را خیلی دوست داشت. ما هر روز با هم به مدرسه می رفتDBم و همیشه با هم در کوچه بازی می کردیم. تا اینکه آن روز ولی الله را دیدم که با یک نفر دعوا می کند. من رفتم که آنها را از هم جدا کنم و این ماجرا پیش آمد که من به او گفتم دعوا نکن بیا به خانه برویم ولی او گفت نمی آیم مگر تو چه کار هستی؟ گفتم: من دوست تو هستم اگر نیایی با چاقو می زنم که البته به شوخی گفتم. و او گفت: نمی توانی بزنی و من هم به شوخی چاقو را زدم که متاسفانه فوت کرد.
من الآن خیلی D9شیمانم. به خاطر بچگی اشتباه کردم و یکی از دوستان خوبم را از دست دادم و حتی الآن که در زندان هستم با کسی رفاقت نکردم چون همیشه به یاد او بودم.
از اولیای دم خواهش می کنم به خاطر رضای خدا و به خاطر مادر و پدر پیری که دارم من را ببخشند. چون پدرم یک کارگر ساده است و من باید الآن نان آور خانه باشم اما در زندان هستم.
امیدوارم که آنها من را ببخشند و قول می دهم وقتی که از زندان آزاد شدم برای B Eدر و مادر ولی الله جبران کنم.چون من آنها را مانند پدر و مادر خودم می دانم همان طور که زمانی که بچه بودیم، مادر ولی الله سر من و ولی الله را روی پایش می گذاشت و نوازش می کرد و من برایش مانند پسرش بودم.