ساعت یک صبح است. تازه از رشت رسیده ام تهران. با چشمانی برآماسیده و دلی برآماسیده تر. حتا نماندم تا دلارای نازنینم را خاک کنم. خانواده اش را تنها گذاشتم. با فریادهای دلخراش و گریه های بی امانشان. آن قدر در سرم فریاد هست که هرگز امروز از یادم نرود.
صبح که خبر را از آقای خرمشاهی شنیدم فقط فرصت کردم که آماده شده و راهی رشت شوم. در ر اه به محمد مصطفایی هم خبر دادم. او هم وکالت دلارا را پذیرفته بود و هفته پیش گفته بود اگر برای رضایت می روی من هم می آیم. و حالا باید برای تسلیت به خانواده اش می آمد. گفته بودمش که دو ماه وقت داریم هنوز. امضاها که بیشتر شد قرار می گذاریم. خطاب نامه این بار به خانواده صاحب خون بود. نه به رئیس قوه و نه به مردم و نه هیچ کس دیگر. کلی امضا پای نامه بود. تقریبا از همه اهل فرهنگ و هنر. نقاشان. نویسندگان، شاعران، سینماگران و…. نوشته بودیم شما اهل فرهنگید. زبان خشونت برازنده شما نیست. شما اهل شعور و معرفتید.
دو سال تمام است که لام تاکام حرفی نزدیم. نکند که به کسی بربخورد. همه اش گفتیم و گفتند فقط رضایت! رضایت تنها راه است! گفتیم 17 ساله بود. گفتند دیر است برای این حرفها فقط رضایت! گفتیم بحث نبود و نیست! این همه دلیل و سند وجود دارد که نشان می دهد او قاتل نیست! گفتند حکم قطعیت یافته، فقط رضایت! دو سال است خفه شدیم و رفتیم دنبال رضایت. این هم از عاقبت رضایت!
می توانستند بگویند رضایت نمی دهیم. می توانستند آب پاکی را از همان اول بریزند. این همه بازی دادن چرا؟ سردواندن چرا؟ خب از اول می گفتند رضایت نمی دهیم و خلاصمان می کردند. شرط گذاشتند. همه پذیرفته شد. اجرا شد. نامه های دو طرف را مطبوعات چاپ کردند. وکیلش را عزل کردند ( البته بدون ابلاغ به خود وکیل)و …. آخرش همین بود؟! که همه را بگذارند در بیم و امید و روز جمعه!!! بدون دیدار خانواده و بدون حضور وکیل اعدامش کنند؟! بدون شنیدن ضجه های مادرش؟ و پدری که امشب روانه بیمارستان شد و نمی تواند حتا دیگر شانه هایش را راست نگه دارد…
آخر انصاقتان کجا رفته بود. حتا اگر دلارای 17 ساله مرتکب قتل هم شده بود – که نشده بود- باز هم مرگی با این همه جفا؟… حیوان را هم که سر می برند فرصتی برای گلوتر کردن بهش می دهند. دلارا سه وکیل داشت. گیرم که عبدالصمد خرمشاهی را عزل کرده بود. آن دو دیگر را چرا نخواندید؟ شاید وصیتی داشت! شاید حرفی برای گفتن داشت! شاید آرزویی، توصیه ای، خواهشی…
دیر است و درد چنگ انداخته به گلویم. پشیمانم که برگشته ام تهران و البته چاره ای نداشتم. دلارا را فردا در خاک می کنند و من نیستم کنارش تا گردن بند سوغاتی اش را به گردنش ببندم. می خواستم روز آزادی اش به گرردنش ببندم. دادمش به غزاله و گفتم به او بگو که دیر رسیدم و بگو که ببخش اگر نتوانستم به قولم عمل کنم!
دخترکم نمایشگاه نقاشی ات به هیچ دردمان نخورد. دیگر فریبت نمی دهم با امید. دیگر قول نمی دهم که صدایت بلرزد از کورسوی امید و بگویی “می دانی آرزو داشتم نمایشگاه نقاشی بگذارم؟”…